1. دستام بوی سیگار گرفته، موهام بوی بارون. توی گوشم صدای زوزهی باد بیابون میاد. چشمام تاریکی مطلق رو فقط میبینه. میدونی؟ خوشحالم از اینکه مجبور نیستم آدما رو تحمل کنم.
2.دارم فکر میکنم اگه ما به دنیا نمیاومدیم، اتفاق خاصی میافتاد؟ به قول آبا جانم «چیزی از سردرگمیِ زمین کم میشد؟» بد بود مگه اصن نباشیم؟
3.درحال زنده زنده دفن شدن بودیم که بارون گرفت. گوله گوله رو سرمون گِل میریخت. آسمون بوی خاک بارون خورده گرفته بود. من دنبال یه راه فرار میگشتم. دیگران خوشحال بودن از اومدن بارون. من وقت نداشتم که از بارون لذت ببرم. هوا سرد بود، خیلی سرد.
4.فکر میکردم یه روز میام و جواب همهی سوالایی که ندادم رو میدم. فکر میکردم یه روز که حوصله داشته باشم میشه خیلی از ابهامات رو رفع کنم. هرچی گذشت به این نتیجه رسیدم که همون بهتر که مبهم موندم. خیلی جاها هم تا خواستم بگم دیدم طرفم اصلا حوصلهی شنیدنشرو نداره و همون موقع که من حوصله نداشتم و داشتم به اینکه بعدا بگم فکر میکردم، اون بیخیال شده. دیدم اصلا سوالی یادشون نیست که حالا بخوام جواب بدم. گاهی هم خیلی بصورت نادر، اصرار داشتن که حرف بزنم که این گروه بصورت خندهداری وسط حرف زدنم غیبشون میزد و یا اینکه به دلیلی میذاشتن و میرفتن و اونقدر دیر برمیگشتن که دیگه آدم روش نمیشد درباره ی مزخرفات زندگیش حرف بزنه.
5. انگار یه چیزی آدمو به زور نگه میداره. یه چیزی که نمیذاره ولو شه کف زمین. یه چیزی که قدرتش از جاذبهی زمین بیشتره.
6.غصه که زیاد تو دل آدم بمونه، رسوب میکنه. رسوب که کنه، آدم حس میکنه قلبش سوراخ شده. انگار تیر خورده باشه بهش و ماهیچه اش رو سوراخ کرده باشه و ازش گذشته باشه. اونوقته که درد میگیره. حتی تو شادیها، آدم یهو قلبش درد میگیره. یهو انگار یکی ناخنش رو کشیده باشه رو زخم آدم. ولی دردش فقط واسه خوشیها نیست، این لامصب همه جا و همه وقت درد میگیره. عین یه عفونت توو کل بدن پخش میشه و خواب و خوراک رو از آدم میگیره. غصه نباید زیاد تو دل آدم بمونه.
7. حس میکنم یه ابر سیاه بالای سرمه که هر لحظه ممکنه منو تو خودش فرو ببره..
8. شما نمیتونید ثابت کنید کسی که بیخودی میخنده دلیلش دقیقا چیه.
اما من میتونم ثابت کنم کسی که بیخودی اخم میکنه حتما عاشق شده.
9. سر یکی از کوچه هایی که ازشون عبور میکنم، هرروز صبح یه حجم زیاد از ته سیگار ریخته. یه جوری ریخته که انگار یه نفر هر شب تا صبح، سر اون کوچه به انتظار میشینه. ولی ظهر که رد میشم، دیگه ته سیگاری نمیبینم. چون لابد همه رو جمع کردن. روز اول که دیدمش چند لحظه خشکم زد. پنج دقیقه بعدش درحالی که حواسم نبود دارم راهمو از وسط کوچه های خلوت شهر میرم، توی ذهنم از عصبانیت داد میزدم «منتظر نباشید لعنتیا. انتظار از بیرحمترین چیزاییه که نابودتون میکنه.».
اون روز صبح که رد میشدم، سر اون کوچه که رسیدم، دیدم خالیه از ته سیگارای هر روزه. هرچند به نظر بیدلیل، اما نگران شدم. تا ظهر به جای خالیِ اون انتظار فکر میکردم.
ظهر موقع برگشتن، چند قدم که از سر اون کوچه دور شدم، توی جوی آب کنار خیابون، لابلای چندتا ته سیگار، یه غنچهی گل رز افتاده بود. چند لحظه بهش خیره شدم و سریع گذشتم. روز بعد مسیرمو عوض کردم که باز نرسم سر اون کوچه، که نبینم جای خالی انتظاری رو که فقط دیدن نشونههاش عادتم شده. که نبینم غنچه ی گل رزی رو که توی جوی آب، لابلای ته سیگارا افتاده یا اون غنچه رو ببینم که هنوز اونجا افتاده و حالا دیگه پژمرده شده..
10. هرچیزی رنگ و بوی خودشو داره. مثلاً زمستونا رو سفید دیدیم، بی اینکه کسی بهمون یاد داده باشه. یا پاییز همیشه رنگش نارنجیه و بوی نارنگی میده. یا بهار همیشه رنگ جوونههاس. یا شروع بارون همیشه بوی نمِ خاک میده. یا علف همیشه سبزه. یا تو همیشه عطر مخصوص خودتو میزنی. یا رنگ چشمات همیشه همونیه که توی عکسای بچگیت بوده.. ولی این روزا همه چی رنگ و بوی دلتنگی داره..
11. یکی از بدترین حالتای دنیا اینه که یهو خودتو جایی ببینی که حس میکنی واسه تو نیست، جای تو نیست. یهو بفهمی این همه اشتباه دویدی. بفهمی کل راهتو اشتباه اومدی. اونوقت دیگه نه میتونی برگردی، نه میخوای ادامه بدی. با خودت میگی پس این همه خستگی چی؟ این همه دویدن چی؟ میبینی هیچی نمیتونه خستگیت رو جبران کنه. دلت میخواد بعد این همه دویدن فقط بری گوشهی یه غار که هیچکی پیدات نکنه و تا ابد بخوابی. ولی ادامه میدی و این بدترین نوع اجباره که خودت به خودت تلقین میکنی.
12. توی همهی این روزایی که زندگی داره نفرت انگیزتر از اون چیزی میشه که انگار هست، که انگار همهی خوشیا با کوچ پرنده ها کوچ کردن و واسه همیشه رفتن که رفتن، که خودمم و خودم، که انگار بقیه که میگن عه چه خوب تونستی، فقط دارن یه مشت کلمه رو میریزن از دهنشون بیرون. چون چیزی از من نمیدونن، چون نمیدونن دارم غرق میشم، چون خیلی وقته غرق شدم، چون دیگه چیزی از من نمونده، چون وقتی کل روز توی سرما لرزیده بودم و سوز زمستونو توی فقط چند روز از شروعش گذشته، با همه ی استخونا و ماهیچه هام حس کرده بودم، اونقدر که احساس میکردم ریه هام داره از کار میفته، اونقدر که به جای خون، توی رگهام یخ حس میکردم، اونقدر که وقتی راه میرفتم فکر میکردم الانه که متلاشی بشم، اونقدر که وقتی اولین قطره ی بارون رو روی صورتم حس کردم فقط گفتم وای، هیچکدوم از اونا پیشم نبودن. چون وقتی کل روز لرزیده بودم و دیگه توان حرکت کردن نداشتم، هیچکدوم نمیدونستن چه حسی دارم. چون من کل شب توی تب سوخته بودم و مجبور بودم خسته و بیخواب، دوباره اون روزای جهنمی رو تکرار کنم. من اونقدر خسته بودم که حتی نمیتونستم بگم خسته ام. که وقتی کل صورتم و چشمام قرمز شده بود از شدت تب و خستگی، فقط با تعجب گفتن چشمات و صورتت قرمزه..!!
13. زندگی همون آدمیه که پرِ پرواز پرنده ها رو میچینه و با اینکه میدونه اونا دیگه نمیتونن بپرن، ولی بازم توی قفس نگهشون میداره.
ما شدیم اون پرندههای توی قفسی که تنها امیدشون پریدنه. میتونستیم آبیِ آسمونی باشیم که حسرت پرواز پرندهها رو تو دلش به دوش میکشه. میتونستیم آوای دلتنگِ پرنده هایی باشیم که از غمِ آسمون میخونن. میتونستیم ابر بشیم و همه ی عمر روی قفسای دلتنگ بباریم. ولی پرنده شدیم. پرندههای دلتنگ..
14. تحمل کردن جایی که ازش متنفری سخته؛ مثل زندگی کردن توی قفسی که وسط یه باغ باشه. وقتی اعتراف میکنی ازش متنفری، تحملش سختتر میشه؛ مثل زندگی کردن توی قفسی که وسط یه باغ باشه ولی در عین حال هوس پرواز به سرت بزنه. همون قدر بیتابِ رفتن، بیتاب پریدن.
15. خب ببینید، حرف زدن برای آدمی که همیشه از حرف زدن فراری بوده، موضوع عجیب که نه، ولی مهمیه و البته سخت، چرا؟ خب معلومه، اون آدم خیلی کم با دیگران حرف زده و حالا سختشه که بیشتر از چند جملهی ساده بگه. و خب چون فَکش به حرف زدن زیاد عادت نداره، ممکنه فک_درد بگیره. و البته اینکه مغزش همیشه به زبونش کم دستور داده و همهی کارا رو خودش کرده و همیشه دستور داده که جوابای کوتاه به دیگران بده و تشریحاتو برای خودش نگه داشته، یعنی تقریبا همیشه چیزی که گفته با چیزی که شنیدید، متفاوته. شاید فکر کنید دارم چرت و پرت میگم، اما به عنوان یه آدم کم حرف، میتونم بهتون ثابت کنم که لااقل هفتاد هشتاد درصد از حرفای ماها رو هیچکی نفهمیده.
16. یه جایی هست میونههای زندگی که دیگه خسته میشی از حجم اجبار. واست مهم نیست که چرخِ فلک کدوم وری میچرخه. فقط میخوای این چرخ اجباری تموم شه. واست مهم نیست چقدر طول میکشه، یا چقدر قراره طول بکشه، فقط تحمل میکنی چون مجبوری. چون تنها راهت همینه. خالی از امید، هرروز میشینی گوشهترین قسمت تنهاییای که گیر میاری و توی اجبار غرق میشی. یه وقتایی دلت میخواد هرچی اجباره و تحمله لعنت کنی. یه وقتایی هرچی اجبار و تحمله لعنت میکنی. اما یه وقتایی حتی نمیخوای هیچکس و هیچ چیز رو لعنت کنی، شاید نمیتونی. فقط سکوت میکنی. هرچی میشه فقط نگاه میکنی. نگاه میکنی و از همه چیز متنفر میشی و توی عمق وجودت میخوای تموم شه.
17. اونروز صبح که بیدار شدم، دنیا رنگی تر بود. از سنگینی دلم، نچسبیده بودم به زمین. آدما و کاراشون برام احمقانه به نظر نمیرسید. اونا فقط داشتن سعی میکردن زندگی کنن. من همچنان ازشون خوشم نمیاومد. هنوزم چشمام گود افتاده بودن و رنگ و رو رفته بودم. من همون آدمی بودم که یکی از بدترین هفته های عمرشو گذرونده بود، و تمام هفته خستگی یه شهرو به دوش کشیده بود. همون که با خستگی خوابیده بود و با خستگی بیدار شده بود. همون که شبا رو سیاه دیده بود و صبح ها رو سیاه تر. همون که حتی به جزئیات مرگش به دست خودش هم فکر کرده بود. که تک تک ثانیه ها پتک شده بودن روی سرش. که هر روزش هزار سال براش گذشته بود.
18. تو گفتی جنگل دوس داری. من گفتم غار خوبه. تو رنگ سبز رو دوس داری، دلت اونقدر بزرگ هست که همهی رنگا توش جا بشن. من فقط آبی رو دوس دارم، با یه ذره سفید و یه حجم بیانتها از شب. من همونم که با همهی جاهای تاریک خونه دوسته. همون که از چراغا بیزاره. که از بیرون رفتن توی روز متنفره. من آدم موندن زیر شیش تا لامپ پرنور نیستم. من آدم معاشرتی و اجتماعیای نیستم. من همونی ام که توی پنج سالگی میرفت زیر پله های کثیف و تاریک و غبار گرفتهی پشت بوم، لابلای مورچهها و سوسکا بازی میکرد. که هیچکدوم از همبازی هاش از اونجا خوششون نمیاومد. گاهی فکر میکنم من یه غولم که اشتباهی بین آدما بزرگ شدم. میترسم بلایی سرشون بیارم. من از آدما خوشم نمیاد. همهی عمرم بی سروصدا طوری بینشون بودم که هیچوقت منو نبینن. من نمیخوام از اتاق تاریک خونه بیرون برم، نمیخوام نور بخوره توی چشمام. من زیر شیش تا لامپ پرنور دووم نمیارم.
19. آدما اینجورین که خیلی راحت خودشونو از چشم هم میندازن. بعدشم ناراحت میشن که چرا اینطور شد.
اینکه افتادن از چشم چقدر بد هست و چجوری میشه که اینجوری میشه رو همه حفظیم. ولی میخوام بگم اینجوری نباشید که حتی اگه خودتونو از چشم ننداختین، وقتی پیام میدید آدم بگه وای بازم این. یعنی پروسهی اینکه اسمتون برسه به این خیلی پروسهی پیچیده و عجیبی نیس، فقط چند مرحله قبل از از چشم افتادنه. حالا بعد از از چشم افتادن، دیگه خیلی زور داره به آدم که پیام میدین و آدم بگه وای بازم اینه و روش نشه بگه ازت متنفرم، نمیخوام ببینمت و دیگه پیام نده. یعنی آدم یه از چشم افتادنایی رو هیچوقت یادش نمیره. هرچی هم که شما مهربون باشی و به آدم لطف داشته باشی و زحمت بکشی و قصد داشته باشی کمکش کنی، فایده نداره. چون این خوب بودنا واسه قبل از از چشم افتادنه. پس وقتی میگم تشکر که بابت لطفی که امیدوار بودم در حقم نکنید، ازتون تشکر کرده باشم، فکر نکنید گفتم تشکر، بلکه روم نمیشه بگم چقدر ازتون متنفرم و سعی دارم فقط تموم کنم مکالمه باهاتون رو و در واقع دارم میگم عزیزم به اندازهی کافی روی اعصابم بودی، لطف کن دیگه نباش. و بعدش انتظار دارم که دیگه پیامی ازتون دریافت نکنم و وقتی میگید خواهش میشه، دقیقا از همون صدم ثانیه ای که آدم چشمش به پیامتون میخوره به بعد، از همهی خواهش میشه های دنیا و اون آدمایی که اون جمله رو میگن متنفر میشه. اینجوری میشه که آدمیزاد از خیلی چیزای دنیا متنفر میشه.
20.
_ از مترسک چی میمونه؟
_شاید یه نگاه خیره که تا ابد ادامه داره.
_از پرنده چی میمونه؟
_شاید ردِ بالش توی آسمون.
_از من چی میمونه؟
_عطر موهات که تا ابد توی دستام میمونه..
21. لذت شنیدن یه حرفایی به اینه که خودت قبلش نگفته باشی. یعنی وقتی به کسی میگی دوس دارم فلان جمله رو بشنوم و بعد اون آدم همون جمله رو بهت میگه، اون لذتی رو نمیبری که باید.
+ چون تردید خیلی آدمو اذیت میکنه..