چمیدونم!

دراز کشیدم که بخوابم؛ همه‌جا میلرزه. چشمامو باز می‌کنم که ببینم زلزله‌اس، ولی همه‌ی اشیای خونه بی‌حرکتن. منم بی‌حرکت مثل مجسمه‌ای که سال‌هاست توی میدون شهره می‌مونم. همچنان همه‌جا می‌لرزه. چشمام بازه و همه‌چی ثابت و بدون تحرکه. اما من میلرزم. چشمامو می‌بندم و بازم تصویر همون پرنده‌ی همیشگی جلوی چشمام ظاهر میشه. چشمامو باز می‌کنم، دیگه نمی‌لرزم. روی پرده، سایه‌های درختای پشت پنجره طوری قرار گرفتن که شبیه یه پرنده باشه. نمی‌خوام مجسمه باشم. پتو رو کنار می‌زنم و سر جام می‌شینم. زُل میزنم به سایه‌ی روی پرده. باد میاد. شاخه‌ها تکون می‌خورن و سایه‌ی پرنده‌ بهم می‌ریزه. چشمامو می‌بندم. تصویر پرنده مثل همیشه ظاهر میشه. با خودم میگم کاش می‌تونستم بغلت کنم. چشمامو باز می‌کنم. همه‌جا تاریکه. می‌گردم دنبال دستات؛ نیست. با خودم میگم کاش پرنده بودی.

ناهار می‌پزم و قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کند. مدام با خودم می‌پرسم: یعنی روزهای آخر چنین دردی داشته؟ بعد جواب خودم را می‌دهم: معلوم است که نه. دردش باید بیشتر بوده باشد. بعد با خودم فکر می‌کنم که حتماً دردش همینطوری شروع شده. یک روزهایی که اهمیت نداده، قفسه‌ی سینه‌اش درد می‌کرده. غذا که تمام می‌شود، خانه را مرتب می‌کنم. التهاب درون قفسه‌ی سینه‌ام را می‌توانم حس کنم. با خودم می‌گویم حتماً التهاب درون قفسه‌ی سینه‌اش را حس می‌کرده. وقتی کارها تمام می‌شود می‌آیم یک گوشه می‌نشینم سرفه‌ام می‌گیرد اما نفس کم می‌آورم. برای آنکه بتوانم سرفه کنم، نفس می‌گیرم، بعد سرفه می‌کنم. با خودم فکر میکنم قطعاً نفس کم می‌آورده. یک نفس عمیق می‌کشم، چشمانم را می‌بندم و دوباره درد را در اطراف زیر دنده‌هایم حس میکنم. با خودم می‌گویم: یعنی روزهای آخر چقدر درد داشته؟ قفسه‌ی سینه‌ام سنگینی می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و حجم زیادی از دلتنگی را از چشمانم بیرون میریزم.

چی باید اسمشو گذاشت؟

محبوب من!! اگه وجود داشتی، بجای حرف زدن، باهات سکوت می‌کردم. چون من عاشق گوش دادن به نگفته‌ها هستم.

تمام توانم را جمع کرده بودم و آماده‌ی دویدن بودم. خواب شب قبل شبیه توری نازکی تصویر میدان مسابقه‌ی روبرویم را تار می‌کرد. حالا وقتش نبود، در انتظار صدای شلیک و بعد باید با تمام توان می‌دویدم. توری یاد خواب دیشب را کنار زدم و صدای شلیک.. 

خوابم تعبیر شده بود. من پایی برای دویدن نداشتم.

صدام می‌زد «دریا». 
بهش می‌گفتم اسمم که دریا نیس! 
می‌گفت هست؛ می‌خندید.

همانکه «دوستت دارم‌»هایش از همه‌ی «دوستت دارم‌»های عالم بیشتر می‌چسبد. 

از نامه‌های نرسیده به محبوب دوست‌داشتنی. چهار

محبوبم!

آدم دلش به همین چیزها خوش است. همین چیزهای کوچکی که بعضاً برایش مهم هم نباشد. گاهی پیش می‌آید از دیگران چیزی بخواهم، مثلاً یک پیام را برای بیست و چند نفر می‌فرستم و ازشان می‌خواهم برایم کار کوچکی انجام دهند. هرکس انجام داد خوشحال می‌شوم و هرکس انجام نداد، خب نخواسته و حرفی نیست.

خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. مثلاً یاد گرفته‌ام این روزها که حال همه خوب نیست، از حال بدم به اطرافیانم چیزی نگویم و درجواب تمام حالت چطور است‌ ها بگویم خوبم. یادگرفته‌ام نشانی شما را به هیچکس ندهم. یادگرفته‌ام که دلخوشی‌‌های بزرگ خسیس‌اند و سراغ آدم‌های معمولی نمی‌روند و آدم‌های معمولی دلخوشی‌های کوچکی دارند که با همان‌ها زندگیشان را می‌گذرانند. یادگرفته‌ام دلخوشی‌های کسی را نگیرم و تا می‌توانم به دیگران دلخوشی بدم. دلخوشی‌های کوچکی که شاید برایشان مهم هم نباشد؛ اما مطمئناً با مشاهده‌ی اینکه کسی به یادشان بوده لبخند به لب می‌آورند. 

محبوبم! این بار برایتان از غم و غصه‌ی درونم چیزی نمی‌گویم. این روزها هوا خنک است و ابری. هنوز یادم هست که فصل پاییز و باران را بسیار دوست دارید. هنوز آسمان آبی‌ست. درختان یادشان نرفته که باید برگ‌ها را به باد بسپارند. هنوز گنجشک‌ها شهر را رها نکرده‌اند و هنوز می‌شود پرواز دست جمعی پرندگان را دید. مطمئنم به زودی دوباره باران خواهد بارید و دوباره ابرهای زیبای خاکستری فضای شهر را جوری توی تاریکیِ چشم‌هاشان می‌گیرند که دلمان برایشان می‌رود. مطمئنم هنوز رنگ نارنجی برگ‌ها دلتان را می‌لرزاند. هنوز هر قطره‌ی بارانی که روی زمین پاشیده شود، بوی خاک را جوری بلند می‌کند که تا عمق سینه‌های دردمندمان را آرام سازد. هنوز باد فراموشکار و خاک آرامش‌بخش و آب دلتنگ است و اگر بخواهید از من بدانید، باید بگویم که بله، هنوز دوستتان دارم.

پرنده الکی..

انگار چندتا پرنده الکی رو تو هوا معلق نگه داشته باشی اما با طناب!

ول کن بره، بیفته. اصن ببین اگه بیفته چی میشه! شاید شکست. شاید هیچی نشد! شاید آب شد و ریخت! شاید پرید! شاید‌ واقعاً معلق موند! شاید زنده شد! شاید دود شد. شاید قل خورد. شاید در رفت. شاید پاشید. شایدم صدا شد. آره ول کن بره، بیفته.منتظر چی وایسادی آخه؟ موندی که چی بشه؟ قول دادی؟ این‌همه آدم قول دادن و یادشون رفت. تو هم مثل همه. چی‌ات با بقیه فرق داره که اینقدر سفت و سخت چسبیدی به حرفات. بزن زیر کاسه و کوزه‌ی همه چیز. یه قول ساده‌ چیه که اینقدر محکم پاش وایسادی. فکر کن یادت رفته، تمومش کن. 

آه..

دلم می‌خواست نقاشی کشیدن بلد باشم. الان باید یه گوشه نشسته بودم و مشغول کشیدن نقاشی. اما ژوزه، من بلد نیستم. سَرم علیه من شورش کرده و من سربازی برای مبارزه ندارم. سَرم شمشیر خیلی تیزی داره و احساساتم از مو باریکتره. اژدهای افسردگیم بزرگ شده و دنبال یه جفت مناسب و سیاه می‌گرده. من حوصله‌ی عروسی ندارم ژوزه. خواستگاراش رو بفرست برن به جهنم. مجبور نیس مجرد بمونه، اصن بگو ما به ازدواج سنتی اعتقاد نداریم؛ بگو هرکیو دلش می‌خواد بیاره!!!!! بگو ازدواج فقط سفید!!!!!!!

ژوزه، من دلم می‌خواد نقاشی بکشم. چرا اسیر شدم؟ این چیه چسبیده به من؟ وای من اینجا جا نمی‌شم. میشه منو از توی تنم بکشی بیرون؟ گرسنمه ژوزه. نظرت در مورد کباب ماده اژدهای بالغ چیه؟ 

با ژوزه!

امشب صدای بوف نمیاد. دلم می‌خواد آواز بخونم. کلی از برف گفتم؛ داره کلافه میشه. قراره بریم یه دشت برفی که روش دو متر برف باشه! خوابش میاد. من کلی کار برای انجام دادن دارم. صدای جویدن خیار جالب‌تر از اون آهنگ‌هاس، حتی اگه دهنتو عین اسب آبی باز کرده باشی تا صداشو بشه ضبط کرد. 

حداقل خنکه. مگه نه ژوزه؟

+شب بخیر ژوزه :)

 

داستان بی‌سر و ته من!

مشتش را محکم بسته بود و نشسته بود در میان دیوارهای سیاهِ تهِ یک چاه عمیق که از آن ته، تنها به اندازه‌ی یک نقطه از آسمان معلوم بود. آنجا همیشه فکر می‌کرد. آنقدر فکر می‌کرد تا خسته می‌شد. برای خودش خاطره می‌ساخت و به بیهودگی آدم‌های آن بیرون می‌خندید. مثل همیشه تکیه داده بود به دیوار سیاه و سرد چاه و خیره شده بود به نقطه‌ی آبیِ بالای سرش. هرچه بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر از آن چاه خوشش می‌آمد. خودش را از همه‌ی آدم‌های اطرافش دور نگه داشته بود. ترسیده بود. فکر می‌کرد حس بدی که به آدم‌ها دارد، به یک ابر سیاه بدل شده که همیشه و همه‌جا بالای سرش ایستاده و می‌خواد او را در خود ببلعد. از ترس ابر سیاه، به چاه عمیق و تاریک پناه آورده بود. تا وقتی در چاه می‌ماند در امان بود. چاه عزیزِ سیاهش، امن بود و از همه جدایش می‌کرد. آنجا فرصت فکر کردن داشت اما آن بیرون بین آدم‌ها فقط می‌توانست نفرت بورزد و از ابر سیاه بالای سرش فرار کند.

مشتش را محکم‌تر فشرد. به کودکی‌اش فکر می‌کرد؛ به زمانی که یادگرفته بود چطور یک دوچرخه براند. خنده‌اش گرفت وقتی خودش را تلو تلو خوران روی دوچرخه درحال پدال زدن تصور کرد. فکرش را ادامه داد. به یاد وقتی افتاد که غنچه‌هایی را که بچه‌ها از باغچه کنده بودند به زور از آن‌ها گرفته بود و همه را همانجا داخل باغچه دفن کرده بود، چون مادرش گفته بود اگر گلی را بکند، آن گل می‌میرد. چند سال بعد از آن وقتی یک ماهی از رودخانه گرفت، آن را همانجا دفن کرد، چون مادرش قبلاً گفته بود اگر یک ماهی را از آب جدا کنی می‌میرد. به یاد وقتی افتاد که پدرش یک آهو شکار کرده بود و او همین که فهمیده بود، آن را همانجا دفن کرده بود چون مادرش گفته بود حیوانات را که شکار ‌کنی، می‌میرند. بعدها وقتی موقع رانندگی با یک پسربچه تصادف کرده بود و دیده بود بچه نفس نمی‌کشد، او را همانجا کنار جاده دفن کرده بود چون مادرش گفته بود آدم اگر نفس نکشد، می‌میرد. 
مشتش را همچنان محکم بسته بود. فکر کرد مادرش را خیلی دوست دارد. مادرش خیلی چیزها گفته بود. حتی وقتی پدرش از دنیا رفته بود و مرده بود و او را دفن کرده بودند، مادرش میان گریه و زاری گفته بود بی‌او نمی‌تواند زندگی کند، اما یک سال بود که زنده بود! نگاهی به جسم بی‌جان مادرش انداخت که کنارش روی زمین افتاده بود. دوباره زل زد به نقطه‌ی آبی بالای سرش. چرا مادرش دروغ گفته بود که بدون پدر می‌میرد؟! آن‌ها که یکدیگر را دوست نداشتند! دوباره به مادرش نگاه کرد. جسم بی‌جان و غرق در خون مادرش روی زمین در تاریکی افتاده بود. باید دفنش می‌کرد یا مادرش این را هم دروغ گفته بود!؟! بیست و نه ضربه‌ی چاقو کار خودش را کرده بود. چاقو را کنار جسد رها کرد. مادرش از بیرون چاه صدایش می‌کرد. باید از چاه بیرون می‌رفت. چشمانش را محکم بست و از جایش بلند شد. مثل همیشه سمت چپ، پنج قدم. چشمانش را باز کرد و با مشت گره کرده از اتاقش بیرون آمد. مادرش کنار پدر نشسته بود. لبخند زد و جلو رفت؛ گونه‌ی مادرش را بوسید و به سمت پنجره رفت. مادرش را آنقدر دوست داشت که حس می‌کرد از تمام احساسات بد دنیا عاری شده است. حتی از ابر سیاه رهایی یافته بود. مشتش را باز کرد. مگس مزاحمی که نیم ساعت قبل توی اتاقش گرفته بود در دستش جان داده بود. باید بیرون می‌رفت و آن را داخل باغچه دفن می‌کرد. درحالیکه بیرون می‌رفت با خنده گفت مادر چرا هرگز نگفتی چیزی که می‌میرد را باید دفن کرد؟!

حواس چندگانه؟

...
_حواست کجاست؟ با تو ام ها!
_چی؟ چیزی گفتی؟
_یک ساعته دارم باهات حرف می‌زنم!
_داشتم دقت می‌کردم؛ حواسم نبود.

 

مکالمات من و دختر بهار خانوم

_چته باز؟
_می‌تونی نگی «باز»؛ وقتی میگی حس می‌کنم بیهوده‌اس. انگار دردم همیشه همین بوده ولی اگه همیشه بوده، نباید ناراحت باشم پس با ناراحتیم مغایره. این غصه، جدیده که اینقدر غمناکم کرده؛ وگرنه غمِ قدیمی دردش یه جور دیگه‌س. 
_آخه واکنشت مثل قبله. معلوم نیست کدوم جدیده و کدوم قدیمیه؟
_نمی‌شناسی منو. اگه می‌شناختی، می‌دونستی فرقشو.
_من فقط می‌دونم باید باشم پیشت. اگه من نباشم کی باشه؟ ببینم تو می‌دونی توی یه مشت، چندتا پَر جا می‌گیره؟
_واسه چی می‌خوای؟
_باید بدونم چندتا پر لازمه بچسبونم رو شونه‌هات جای بال.
_فکر پر و بال من نباش. اون نقطه آبیه رو نگاه کن. اون مال منه.
_مگه قرمز‌ برای تو نبود؟
_نه، آبیه. قرمز بهونه‌اس. 
_خب حالا چی میشه؟
_هیچی. نگهش می‌دارم تو‌ی چشمام.  
_فقط توی چشمات؟! 
_آره. ممکنه فقط یه خیال باشه. ممکنه تا بهش دست بزنم محو شه. بهتره موندگار باشه توی چشمام.
_داری بهش فکر می‌کنی؟
_چطور؟
_هیچی. توی چشمات یه چیزی مثل انعکاس آسمونه.

1. دستام بوی سیگار گرفته، موهام بوی بارون. توی گوشم صدای زوزه‌ی باد بیابون میاد. چشمام تاریکی مطلق رو فقط می‌بینه. می‌دونی؟ خوشحالم از اینکه مجبور نیستم آدما رو تحمل کنم.

2.دارم فکر میکنم اگه ما به دنیا نمی‌اومدیم، اتفاق خاصی می‌افتاد؟ به قول آبا جانم «چیزی از سردرگمیِ زمین کم می‌شد؟» بد بود مگه اصن نباشیم؟

3.درحال زنده زنده دفن شدن بودیم که بارون گرفت. گوله گوله رو سرمون گِل می‌ریخت. آسمون بوی خاک بارون خورده گرفته بود. من دنبال یه راه فرار می‌گشتم. دیگران خوشحال بودن از اومدن بارون. من وقت نداشتم که از بارون لذت ببرم. هوا سرد بود، خیلی سرد.

4.فکر میکردم یه روز میام و جواب همه‌ی سوالایی که ندادم رو میدم. فکر میکردم یه روز که حوصله داشته باشم میشه خیلی از ابهامات رو رفع کنم. هرچی گذشت به این نتیجه رسیدم که همون بهتر که مبهم موندم. خیلی جاها هم تا خواستم بگم دیدم طرفم اصلا حوصله‌ی شنیدنش‌رو نداره و همون موقع که من حوصله نداشتم و داشتم به اینکه بعدا بگم فکر می‌کردم، اون بیخیال شده. دیدم اصلا سوالی یادشون نیست که حالا بخوام جواب بدم. گاهی هم خیلی بصورت نادر، اصرار داشتن که حرف بزنم که این گروه بصورت خنده‌داری وسط حرف زدنم غیبشون میزد و یا اینکه به دلیلی می‌ذاشتن و می‌رفتن و اونقدر دیر برمی‌گشتن که دیگه آدم روش نمیشد درباره ی مزخرفات زندگیش حرف بزنه.

5. انگار یه چیزی آدمو به زور نگه می‌داره. یه چیزی که نمی‌ذاره ولو شه کف زمین. یه چیزی که قدرتش از جاذبه‌ی زمین بیشتره.

6.غصه که زیاد تو دل آدم بمونه، رسوب می‌کنه. رسوب که کنه، آدم حس می‌کنه قلبش سوراخ شده. انگار تیر خورده باشه بهش و ماهیچه اش رو سوراخ کرده باشه و ازش گذشته باشه. اونوقته که درد می‌گیره. حتی تو شادی‌ها، آدم یهو قلبش درد می‌گیره. یهو‌ انگار یکی ناخنش رو کشیده باشه رو زخم آدم.‌ ولی دردش فقط واسه خوشی‌ها نیست، این لامصب همه جا و همه وقت درد می‌گیره. عین یه عفونت توو کل بدن پخش میشه و خواب و خوراک رو از آدم می‌گیره. غصه نباید زیاد تو دل آدم بمونه.

7. حس میکنم یه ابر سیاه بالای سرمه که هر لحظه ممکنه منو تو خودش فرو ببره..

8. شما نمی‌تونید ثابت کنید کسی که بی‌خودی می‌خنده دلیلش دقیقا چیه.
اما من می‌تونم ثابت کنم کسی که بی‌خودی اخم می‌کنه حتما عاشق شده.

9. سر یکی از کوچه‌ هایی که ازشون عبور می‌کنم، هرروز صبح یه حجم زیاد از ته سیگار ریخته. یه جوری ریخته که انگار یه نفر هر شب تا صبح، سر اون کوچه به انتظار می‌شینه. ولی ظهر که رد میشم، دیگه ته سیگاری نمی‌بینم. چون لابد همه رو جمع کردن. روز اول که دیدمش چند لحظه خشکم زد. پنج دقیقه بعدش درحالی که حواسم نبود دارم راهمو از وسط کوچه های خلوت شهر میرم، توی ذهنم از عصبانیت داد می‌زدم «منتظر نباشید لعنتیا. انتظار از بی‌رحم‌ترین چیزاییه که نابودتون می‌کنه.».
اون‌ روز صبح که رد می‌شدم، سر اون کوچه که رسیدم، دیدم خالیه از ته سیگارای هر روزه. هرچند به نظر بی‌دلیل، اما نگران شدم. تا ظهر به جای خالیِ اون انتظار فکر می‌کردم.‌
ظهر موقع برگشتن، چند قدم که از سر اون کوچه دور شدم، توی جوی آب کنار خیابون، لابلای چندتا ته سیگار، یه غنچه‌ی گل رز افتاده بود. چند لحظه بهش خیره شدم و سریع گذشتم. روز بعد مسیرمو عوض کردم که باز نرسم سر اون کوچه، که نبینم جای خالی انتظاری رو که فقط دیدن نشونه‌هاش عادتم شده. که نبینم غنچه ی گل رزی رو که توی جوی آب، لابلای ته سیگارا افتاده یا اون غنچه رو ببینم که هنوز اونجا افتاده و حالا دیگه پژمرده شده..

10. هرچیزی رنگ و بوی خودشو داره. مثلاً زمستونا رو سفید دیدیم، بی اینکه کسی بهمون یاد داده باشه. یا پاییز همیشه رنگش نارنجیه و بوی نارنگی میده. یا بهار همیشه رنگ جوونه‌هاس. یا شروع بارون همیشه بوی نمِ خاک میده. یا علف همیشه سبزه. یا تو همیشه عطر مخصوص خودتو میزنی. یا رنگ چشمات همیشه همونیه که توی عکسای بچگیت بوده.. ولی این روزا همه چی رنگ و بوی دلتنگی داره..

11. یکی از بدترین حالتای دنیا اینه که یهو خودتو جایی ببینی که حس می‌کنی واسه تو نیست، جای تو نیست. یهو بفهمی این همه اشتباه دویدی. بفهمی کل راهتو اشتباه اومدی. اونوقت دیگه نه می‌تونی برگردی، نه می‌خوای ادامه بدی. با خودت میگی پس این همه خستگی چی؟ این همه دویدن چی؟ می‌بینی هیچی نمی‌تونه خستگیت رو جبران کنه. دلت می‌خواد بعد این همه دویدن فقط بری گوشه‌ی یه غار که هیچکی پیدات نکنه و تا ابد بخوابی. ولی ادامه میدی و این بدترین نوع اجباره که خودت به خودت تلقین می‌کنی.

12. توی همه‌ی این روزایی که زندگی داره نفرت انگیزتر از اون چیزی میشه که انگار هست، که انگار همه‌ی خوشیا با کوچ پرنده ها کوچ کردن و واسه همیشه رفتن که رفتن، که خودمم و خودم، که انگار بقیه که میگن عه چه خوب تونستی، فقط دارن یه مشت کلمه رو می‌ریزن از دهنشون بیرون. چون چیزی از من نمی‌دونن، چون نمی‌دونن دارم غرق میشم، چون خیلی وقته غرق شدم، چون دیگه چیزی از من نمونده، چون وقتی کل روز توی سرما لرزیده بودم و سوز زمستونو توی فقط چند روز از شروعش گذشته، با همه ی استخونا و ماهیچه هام حس کرده بودم، اونقدر که احساس می‌کردم ریه هام داره از کار میفته، اونقدر که به جای خون، توی رگهام یخ حس میکردم، اونقدر که وقتی راه می‌رفتم فکر می‌کردم الانه که متلاشی بشم، اونقدر که وقتی اولین قطره ی بارون رو روی صورتم حس کردم فقط گفتم وای، هیچکدوم از اونا پیشم نبودن. چون وقتی کل روز لرزیده بودم و دیگه توان حرکت کردن نداشتم، هیچکدوم نمی‌دونستن چه حسی دارم. چون من کل شب توی تب سوخته بودم و مجبور بودم خسته و بیخواب، دوباره اون روزای جهنمی رو تکرار کنم. من اونقدر خسته بودم که حتی نمی‌تونستم بگم خسته ام. که وقتی کل صورتم و چشمام قرمز شده بود از شدت تب و خستگی، فقط با تعجب گفتن چشمات و صورتت قرمزه..!!

13. زندگی همون آدمیه که پرِ پرواز پرنده ها رو می‌چینه و با اینکه می‌دونه اونا دیگه نمی‌تونن بپرن، ولی بازم توی قفس نگهشون می‌داره.
ما شدیم اون پرنده‌های توی قفسی که تنها امیدشون پریدنه. می‌تونستیم آبیِ آسمونی باشیم که حسرت پرواز پرنده‌ها رو تو دلش به دوش می‌کشه. می‌تونستیم آوای دلتنگِ پرنده‌ هایی باشیم که از غمِ آسمون می‌خونن. می‌تونستیم ابر بشیم و همه ی عمر روی قفسای دلتنگ بباریم. ولی پرنده شدیم. پرنده‌های دلتنگ..

14. تحمل کردن جایی که ازش متنفری سخته؛ مثل زندگی کردن توی قفسی که وسط یه باغ باشه. وقتی اعتراف می‌کنی ازش متنفری، تحملش سخت‌تر میشه؛ مثل زندگی کردن توی قفسی که وسط یه باغ باشه ولی در عین حال هوس پرواز به سرت بزنه. همون قدر بی‌تابِ رفتن، بی‌تاب پریدن.

15. خب ببینید، حرف زدن برای آدمی که همیشه از حرف زدن فراری بوده، موضوع عجیب که نه، ولی مهمیه و البته سخت، چرا؟ خب معلومه، اون آدم خیلی کم با دیگران حرف زده و حالا سختشه که بیشتر از چند جمله‌ی ساده بگه.‌ و خب چون فَکش به حرف زدن زیاد عادت نداره، ممکنه فک_درد بگیره. و البته اینکه مغزش همیشه به زبونش کم دستور داده و همه‌ی کارا رو خودش کرده و همیشه دستور داده که جوابای کوتاه به دیگران بده و تشریحاتو برای خودش نگه داشته، یعنی تقریبا همیشه چیزی که گفته با چیزی که شنیدید، متفاوته. شاید فکر کنید دارم چرت و پرت میگم، اما به عنوان یه آدم کم حرف، می‌تونم بهتون ثابت کنم که لااقل هفتاد هشتاد درصد از حرفای ماها رو هیچکی نفهمیده.


16. یه جایی هست میونه‌های زندگی که دیگه خسته میشی از حجم اجبار. واست مهم نیست که چرخِ فلک کدوم وری می‌چرخه. فقط می‌خوای این چرخ اجباری تموم شه. واست مهم نیست چقدر طول می‌کشه، یا چقدر قراره طول بکشه، فقط تحمل می‌کنی چون مجبوری. چون تنها​ راهت همینه. خالی از امید، هرروز می‌شینی گوشه‌ترین قسمت تنهایی‌ای که گیر میاری و توی اجبار غرق میشی. یه وقتایی دلت می‌خواد هرچی اجباره و تحمله لعنت کنی. یه وقتایی هرچی اجبار و تحمله لعنت می‌کنی. اما یه وقتایی حتی نمی‌خوای هیچکس و هیچ چیز رو لعنت کنی، شاید نمی‌تونی. فقط سکوت می‌کنی. هرچی میشه فقط نگاه می‌کنی. نگاه می‌کنی و از همه چیز متنفر میشی و توی عمق وجودت می‌خوای تموم شه.

17. اونروز صبح که بیدار شدم، دنیا رنگی تر بود. از سنگینی دلم، نچسبیده بودم به زمین.‌ آدما و کاراشون برام احمقانه به نظر نمی‌رسید. اونا فقط داشتن سعی می‌کردن زندگی کنن. من همچنان ازشون خوشم نمی‌اومد. هنوزم چشمام گود افتاده بودن و رنگ و رو رفته بودم. من همون آدمی بودم که یکی از بدترین هفته های عمرشو گذرونده بود، و تمام هفته خستگی یه شهرو به دوش‌ کشیده بود. همون که با خستگی خوابیده بود و با خستگی بیدار شده بود. همون که شبا رو سیاه دیده بود و صبح ها رو سیاه تر. همون که حتی به جزئیات مرگش به دست خودش هم فکر کرده بود. که تک تک ثانیه ها پتک شده بودن روی سرش. که هر روزش هزار سال براش گذشته بود.


18. تو گفتی جنگل دوس داری. من گفتم غار خوبه. تو رنگ سبز رو دوس داری، دلت اونقدر بزرگ هست که همه‌ی رنگا توش جا بشن. من فقط آبی رو دوس دارم، با یه ذره سفید و یه حجم بی‌انتها از شب. من همونم که با همه‌ی جاهای تاریک خونه دوسته. همون که از چراغا بیزاره. که از بیرون رفتن توی روز متنفره. من آدم موندن زیر شیش تا لامپ پرنور نیستم. من آدم معاشرتی و اجتماعی‌ای نیستم. من همونی ام که توی پنج سالگی می‌رفت زیر پله های کثیف و تاریک و غبار گرفته‌ی پشت بوم، لابلای مورچه‌ها و سوسکا بازی می‌کرد. که هیچکدوم از همبازی هاش از اونجا خوششون نمی‌اومد. گاهی فکر می‌کنم من یه غولم که اشتباهی بین آدما بزرگ شدم. می‌ترسم بلایی سرشون بیارم. من از آدما خوشم نمیاد. همه‌ی عمرم بی سروصدا طوری بینشون بودم که هیچوقت منو نبینن. من نمی‌خوام از اتاق تاریک خونه بیرون برم، نمی‌خوام نور بخوره توی چشمام. من زیر شیش تا لامپ پرنور دووم نمیارم.

19. آدما اینجورین که خیلی راحت خودشونو از چشم هم می‌ندازن. بعدشم ناراحت میشن که چرا اینطور شد.
اینکه افتادن از چشم چقدر بد هست و چجوری میشه که اینجوری میشه رو همه حفظیم.‌ ولی می‌خوام بگم اینجوری نباشید که حتی اگه خودتونو از چشم ننداختین، وقتی پیام میدید آدم بگه وای بازم این. یعنی پروسه‌ی اینکه اسمتون برسه به این خیلی پروسه‌ی پیچیده و عجیبی نیس، فقط چند مرحله قبل از از چشم افتادنه. حالا بعد از از چشم افتادن، دیگه خیلی زور داره به آدم که پیام میدین و آدم بگه وای بازم‌‌ اینه و روش نشه بگه ازت متنفرم، نمی‌خوام ببینمت و دیگه پیام نده. یعنی آدم یه از چشم افتادنایی رو هیچوقت یادش نمیره. هرچی هم که شما مهربون باشی و به آدم لطف داشته باشی و زحمت بکشی و قصد داشته باشی کمکش کنی، فایده نداره. چون این خوب بودنا واسه قبل‌ از از چشم افتادنه. پس وقتی میگم تشکر که بابت لطفی که امیدوار بودم در حقم نکنید، ازتون تشکر کرده باشم، فکر نکنید گفتم تشکر، بلکه روم نمیشه بگم چقدر ازتون متنفرم و سعی دارم فقط تموم کنم مکالمه باهاتون رو و در واقع دارم میگم عزیزم به اندازه‌ی کافی روی اعصابم بودی، لطف کن دیگه نباش. و بعدش انتظار دارم که دیگه پیامی ازتون دریافت نکنم و وقتی میگید خواهش میشه، دقیقا از همون صدم ثانیه ای که آدم چشمش به پیامتون می‌خوره به بعد، از همه‌ی خواهش میشه های دنیا و اون آدمایی که اون جمله‌ رو میگن متنفر میشه. اینجوری میشه که آدمیزاد از خیلی چیزای دنیا متنفر میشه.

20.

_ از مترسک چی می‌مونه؟
_شاید یه نگاه خیره که تا ابد ادامه داره.
_از پرنده چی می‌مونه؟
_شاید ردِ بالش توی آسمون.
_از من چی می‌مونه؟
_عطر موهات که تا ابد توی دستام می‌مونه..

21. لذت شنیدن یه حرفایی به اینه که خودت قبلش نگفته باشی. یعنی وقتی به ​کسی میگی دوس دارم فلان جمله رو بشنوم و بعد اون آدم همون جمله رو بهت میگه، اون لذتی رو نمیبری که باید.

 

 

+ چون تردید خیلی آدمو اذیت می‌کنه..

هذیان..

اینقدر کلمه توو گلوم جمع شده که صدام در نمیاد. گلوم درد می‌کنه. صدای بارون می‌پیچه توی اتاق، توی کوچه، توی شهر. صداشو می‌شنوم که میگه من هستم هنوز.. خوابم میاد. چقدر بد شدن این روزا.. تقویم می‌خواد بگه پاییز تموم.. من ولی میگم پاییز تموم نمی‌شه. همیشه هست. خودش شاید نه، ولی نشونه هاش هست. غمش هست. غربتش هم هست.. صدای بارون؟ کدوم یکی؟ اونی که سقوط می‌کنه؟ یا اونکه می‌خوره به زمین و متلاشی میشه؟ ..  اینا فرق دارن. اومده بودم چشماتو ببینم که افتادم. اون روز حال قطره‌ها رو فهمیدم. همون موقع فهمیدم صدای بارون، همون که سقوط می‌کنه، قشنگتره؛ واقعی‌تره. متلاشی شدنش هم دردناک‌ترینه. من که صد بار گفتم رفتن خوب نیست. من که گفتم اون که میره، رد پاش می‌مونه توی چشمای اون که مونده. رد پاش می‌مونه توی ذهنش، وسط خاطره‌هاش، روی دلش، روی گلوش. من که گفتم نمی‌خوام اونی باشم که می‌مونه.‌ گفتم که نمیخوام روی دلم رد پا باشه. گفتم که نمیخوام رد پام جایی بمونه. گفتم از تیک تیک ساعت بدم میاد؟.. یادم میاره محدودم. یادم میاره زمان محدود کننده‌س.. زمان، مکان، جسم، ماده، .. هرچی که یادم بیاره ‌چقدر پرنده نیستم، محدود کننده‌س.. بال؟.. خب معلومه که دارم. وقتی گم شدم اونم گم کردم.. گفتم گم شدم؟ گفتم خسته‌ام از این همه گم شدن؟.. دوس دارم برم بیرون، زیر بارون.. پاییز؟.. بگم بمون، می‌مونه؟ عین بچه ها پاهامو بکوبم زمین و گریه کنم چی؟.. میشه توی چشمام نگاه کنی ببینی رد پای این همه سال رفتنش، توی چشمام مونده یا نه؟ روی گلوم چی؟.. روی دلم یکم نارنجیه.. توی ذهنم؟.. هست. درختا.. لابلای سنگ قبرا.. دلتنگی.. تنهایی.. خلوت.. سرد بود.. سرده..   برم زیر بارون، بال که نه، پَرام خیس میشه؟.. قطره‌های بارون بخوره به من، از هم می‌پاشه. متلاشی میشه. درد می‌گیره همه ی وجودمو.. نباید بری.. صدای بارون میپیچه توی اتاق، توی گوشم: من که هستم هنوز.. سرده.. چقدر بد شدن این روزا.. دستات کو؟.. صدام در نمیاد. گلوم درد می‌کنه.. خوابم میاد..