دلم می‌خواست نقاشی کشیدن بلد باشم. الان باید یه گوشه نشسته بودم و مشغول کشیدن نقاشی. اما ژوزه، من بلد نیستم. سَرم علیه من شورش کرده و من سربازی برای مبارزه ندارم. سَرم شمشیر خیلی تیزی داره و احساساتم از مو باریکتره. اژدهای افسردگیم بزرگ شده و دنبال یه جفت مناسب و سیاه می‌گرده. من حوصله‌ی عروسی ندارم ژوزه. خواستگاراش رو بفرست برن به جهنم. مجبور نیس مجرد بمونه، اصن بگو ما به ازدواج سنتی اعتقاد نداریم؛ بگو هرکیو دلش می‌خواد بیاره!!!!! بگو ازدواج فقط سفید!!!!!!!

ژوزه، من دلم می‌خواد نقاشی بکشم. چرا اسیر شدم؟ این چیه چسبیده به من؟ وای من اینجا جا نمی‌شم. میشه منو از توی تنم بکشی بیرون؟ گرسنمه ژوزه. نظرت در مورد کباب ماده اژدهای بالغ چیه؟