حس رها شدن دست‌هات از یک جفت دست و ترس و گم شدن وسط یک خیابان شلوغ.

یکی از دلایل درونگرا بودنم اینه که اون بیرون هیچی که ارزش گرایش بهش رو داشته باشه، پیدا نکردم.

بعضی وقتا نیاز دارم به آدمام بگم:

باشه درد روحی خیلی فرساینده‌س و قبوله که تو افسرده‌ای و ناراحتی و غمگینی و استرس داره پاره‌ات می‌کنه و بیماری جسمی داری و هرچی. من نیاز دارم یکی هم منو بشنوه، حالا بذار منم یکم ناله کنم، باشه؟

ولم کن.

نمی‌خوام بهش برگردم. هرکاری می‌کنم تا برنگردم. ولی وقتی کارهام رو نگاه می‌کنم، می‌بینم که تمامش چیزاییه که اون قبلاً انجام می‌داد تا یه چیزایی رو تغییر بده و در نهایت همون آدم و شخصیتی رو ساخت که من ازش متنفر بودم. من نمی‌خوام برگردم. حالا که فاصله گرفتم ازش، دیگه دلیلی نداره که برگردم. به هیچ قیمتی نمیخوام برگردم. به خودِ سابقم برنمی‌گردم. 

یادم رفت بگم

نور شدم. 

غمِ دوست‌داشتنی

غمِ الانم شبیه دریاییه که توی قسمتی از درونم جا خوش کرده. کسی یا چیزی باعثش نیست.

 نمی‌تونم بغلش کنم. کنارش می‌شینم و آروم می‌گیرم. 

مطالبات.

می‌خوام توی یه جزیره تنها باشم و تا ابد به غمگین بودنم ادامه بدم.

1

راهب روی صندلی روبروی صاحب بار نشسته بود. تنها اشک جمع شده بین پلک‌هایشان بود که ماجرا را تعریف می‌کرد. عشقی که تنها شاهد مرگش، دسته‌ی گلی بود که روی میز بار، بین آنها قرار داشت. 

2

کار آموز ظرف غذای دست نخورده را بیرون آورد و آرام در را بست. دو‌ روز بود که راهب چیزی نمی‌خورد و رو به دیوار، به جایی درون خود خیره شده بود.  

3

صاحب بار به دوستان دوران کودکی‌اش نگاه کرد. لبخند زد و گفت :«فردا صبح آتش به پا می‌کنم. آنوقت تا عصر همه‌ی‌تان راحت می‌شوید.» 
 صبح زود زیباترین لباسش را پوشید. از بار بیرون آمد. فندکش را امتحان کرد و به سمت معبد به راه افتاد.