داستان بیسر و ته من!
مشتش را محکم بسته بود و نشسته بود در میان دیوارهای سیاهِ تهِ یک چاه عمیق که از آن ته، تنها به اندازهی یک نقطه از آسمان معلوم بود. آنجا همیشه فکر میکرد. آنقدر فکر میکرد تا خسته میشد. برای خودش خاطره میساخت و به بیهودگی آدمهای آن بیرون میخندید. مثل همیشه تکیه داده بود به دیوار سیاه و سرد چاه و خیره شده بود به نقطهی آبیِ بالای سرش. هرچه بیشتر فکر میکرد، بیشتر از آن چاه خوشش میآمد. خودش را از همهی آدمهای اطرافش دور نگه داشته بود. ترسیده بود. فکر میکرد حس بدی که به آدمها دارد، به یک ابر سیاه بدل شده که همیشه و همهجا بالای سرش ایستاده و میخواد او را در خود ببلعد. از ترس ابر سیاه، به چاه عمیق و تاریک پناه آورده بود. تا وقتی در چاه میماند در امان بود. چاه عزیزِ سیاهش، امن بود و از همه جدایش میکرد. آنجا فرصت فکر کردن داشت اما آن بیرون بین آدمها فقط میتوانست نفرت بورزد و از ابر سیاه بالای سرش فرار کند.
مشتش را محکمتر فشرد. به کودکیاش فکر میکرد؛ به زمانی که یادگرفته بود چطور یک دوچرخه براند. خندهاش گرفت وقتی خودش را تلو تلو خوران روی دوچرخه درحال پدال زدن تصور کرد. فکرش را ادامه داد. به یاد وقتی افتاد که غنچههایی را که بچهها از باغچه کنده بودند به زور از آنها گرفته بود و همه را همانجا داخل باغچه دفن کرده بود، چون مادرش گفته بود اگر گلی را بکند، آن گل میمیرد. چند سال بعد از آن وقتی یک ماهی از رودخانه گرفت، آن را همانجا دفن کرد، چون مادرش قبلاً گفته بود اگر یک ماهی را از آب جدا کنی میمیرد. به یاد وقتی افتاد که پدرش یک آهو شکار کرده بود و او همین که فهمیده بود، آن را همانجا دفن کرده بود چون مادرش گفته بود حیوانات را که شکار کنی، میمیرند. بعدها وقتی موقع رانندگی با یک پسربچه تصادف کرده بود و دیده بود بچه نفس نمیکشد، او را همانجا کنار جاده دفن کرده بود چون مادرش گفته بود آدم اگر نفس نکشد، میمیرد.
مشتش را همچنان محکم بسته بود. فکر کرد مادرش را خیلی دوست دارد. مادرش خیلی چیزها گفته بود. حتی وقتی پدرش از دنیا رفته بود و مرده بود و او را دفن کرده بودند، مادرش میان گریه و زاری گفته بود بیاو نمیتواند زندگی کند، اما یک سال بود که زنده بود! نگاهی به جسم بیجان مادرش انداخت که کنارش روی زمین افتاده بود. دوباره زل زد به نقطهی آبی بالای سرش. چرا مادرش دروغ گفته بود که بدون پدر میمیرد؟! آنها که یکدیگر را دوست نداشتند! دوباره به مادرش نگاه کرد. جسم بیجان و غرق در خون مادرش روی زمین در تاریکی افتاده بود. باید دفنش میکرد یا مادرش این را هم دروغ گفته بود!؟! بیست و نه ضربهی چاقو کار خودش را کرده بود. چاقو را کنار جسد رها کرد. مادرش از بیرون چاه صدایش میکرد. باید از چاه بیرون میرفت. چشمانش را محکم بست و از جایش بلند شد. مثل همیشه سمت چپ، پنج قدم. چشمانش را باز کرد و با مشت گره کرده از اتاقش بیرون آمد. مادرش کنار پدر نشسته بود. لبخند زد و جلو رفت؛ گونهی مادرش را بوسید و به سمت پنجره رفت. مادرش را آنقدر دوست داشت که حس میکرد از تمام احساسات بد دنیا عاری شده است. حتی از ابر سیاه رهایی یافته بود. مشتش را باز کرد. مگس مزاحمی که نیم ساعت قبل توی اتاقش گرفته بود در دستش جان داده بود. باید بیرون میرفت و آن را داخل باغچه دفن میکرد. درحالیکه بیرون میرفت با خنده گفت مادر چرا هرگز نگفتی چیزی که میمیرد را باید دفن کرد؟!