چمیدونم!
دراز کشیدم که بخوابم؛ همهجا میلرزه. چشمامو باز میکنم که ببینم زلزلهاس، ولی همهی اشیای خونه بیحرکتن. منم بیحرکت مثل مجسمهای که سالهاست توی میدون شهره میمونم. همچنان همهجا میلرزه. چشمام بازه و همهچی ثابت و بدون تحرکه. اما من میلرزم. چشمامو میبندم و بازم تصویر همون پرندهی همیشگی جلوی چشمام ظاهر میشه. چشمامو باز میکنم، دیگه نمیلرزم. روی پرده، سایههای درختای پشت پنجره طوری قرار گرفتن که شبیه یه پرنده باشه. نمیخوام مجسمه باشم. پتو رو کنار میزنم و سر جام میشینم. زُل میزنم به سایهی روی پرده. باد میاد. شاخهها تکون میخورن و سایهی پرنده بهم میریزه. چشمامو میبندم. تصویر پرنده مثل همیشه ظاهر میشه. با خودم میگم کاش میتونستم بغلت کنم. چشمامو باز میکنم. همهجا تاریکه. میگردم دنبال دستات؛ نیست. با خودم میگم کاش پرنده بودی.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲
|