ناهار میپزم و قفسهی سینهام درد میکند. مدام با خودم میپرسم: یعنی روزهای آخر چنین دردی داشته؟ بعد جواب خودم را میدهم: معلوم است که نه. دردش باید بیشتر بوده باشد. بعد با خودم فکر میکنم که حتماً دردش همینطوری شروع شده. یک روزهایی که اهمیت نداده، قفسهی سینهاش درد میکرده. غذا که تمام میشود، خانه را مرتب میکنم. التهاب درون قفسهی سینهام را میتوانم حس کنم. با خودم میگویم حتماً التهاب درون قفسهی سینهاش را حس میکرده. وقتی کارها تمام میشود میآیم یک گوشه مینشینم سرفهام میگیرد اما نفس کم میآورم. برای آنکه بتوانم سرفه کنم، نفس میگیرم، بعد سرفه میکنم. با خودم فکر میکنم قطعاً نفس کم میآورده. یک نفس عمیق میکشم، چشمانم را میبندم و دوباره درد را در اطراف زیر دندههایم حس میکنم. با خودم میگویم: یعنی روزهای آخر چقدر درد داشته؟ قفسهی سینهام سنگینی میکند. چشمانم را باز میکنم و حجم زیادی از دلتنگی را از چشمانم بیرون میریزم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱
|